سیب نوشت

روز نوشت سیب گاززده

سیب نوشت

روز نوشت سیب گاززده

سپاس

 

زندگی پیکار با خویشتن است.پیکاری عظیم با دنیای لایتناهی دردها و رنج ها و ناملایمات.ناملایماتی  که آدمی را گاه به پرتگاه جنون و زوال و گسیختگی می کشاند و سودای نابودی او را دارد.دردهایی ناگفتنی از اعماق نادیدنی دنیای احساسات و عواطف بشری.احساساتی که گاه سودای ناممکن ترین و ممنوع ترین عواطف دنیای عجیب الخلقه ی خالق یکتا و بی همتا را دارد.خالقی که خود یکتا نوازنده ی ساز سترگ هستی است و بودنش هستی را آرامشی بی شمار است.آرامشی که باوجود تمام دردها و رنج ها و ناملایمات تجربه اش برای لحظه ای در کنار آن کس که دوست می داریم و در پیش گاه او که خود محبت ازلی است آدمی را نوید می بخشد که شاید برای لحظه ای توانسته باشد طعم سیب جاوید درخت رضوان را چشیده باشد و مرحمی ست بر تمام آن چه که برای سالیان متمادی چون خوره ای گوشت و استخوانش را می جویده است.می توان او را برای چشیدن این اندک لحظه ی آرامش سپاس گفت و نامنصفانه تنها به نیمه خالی لیوان شراب آرامش نگاه نکرد.سپاس تو را و سپاس او را برای لحظه ای که عطا کردی و طعم زهر آگین میوه ی درخت آرامش و هستی را برای ساعاتی چشاندی.

از طرف یه آدم نا دیده و نا شنیده:

من خنده را به همه آموختم
و قطرات اشک را از گونه ها ستردم
من سعادت را با خنده هایم به همه نشان دادم
اما هیچ کس نفهمید بیشتر از همه می گریم
حتا در آن لحظه ای که خنده هایم همه را به خنده وا می داشت و شاد می کرد
اما هیچ کس ندید غمگین تر از همه من هستم
دنیای پرخون خود را پیش هیچ کس نگشودم
هیچ کس نفهمید در این چهره شاد دلی غمگین خفته است
و همه در حالی که شادی را از من آموختند
از کنار دل پر دردم گذشتند و
ندانستند که من کیستم

ژاک پرور

فروغ فرخ زاد

از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد:

...

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش برخورد،خوش پوش،خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ...

آه،

چه مردمانی در چهارراه نگران حوادثند

و این صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید،باید،باید

مردی به زیر چرخ زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس می گذرد ...

 

 

ژاک پرور

(1900-1977)

ترجمه:سیب گاززده

 

"مامور ایستگاه"

 

برید برید

زود باشید

برید برید

یالا زود باشید

کلی مسافر ایستاده

کلی مسافر

زود باشید زود باشید

کلی مسافر تو صف ایستاده

همه جا ریخته

زیاد

همه جای سکوی ایستگاه

یا بهتر بگویم در راهروهای شکم مادریشان

برید برید زود باشید

ماشه را بکشید

همه باید زندگی کنند

پس یکم خودتان را بکُشید

برید برید

یالا

جدی باشید

برای همه جا بذارید

می دانید که این جا نمی توانید برای مدت زیادی توقف کنید

این جا باید برای همه جا داشته باشد

همه باید یک چرخی بزنند

 درگردش روزگار

گردشی در درون دنیا

گردشی کوچک  که همه  آن را می پیمایند

برید برید

زود باشید زود باشید

مودب باشید

همدیگر رو هل ندید.

 

خب نمی دونم چرا وقتی داشتم این شعر ژاک پرور رو ترجمه می کردم این تکه از شعر فروغ اومد تو ذهنم.خب حالا فکر می کنم منظور فروغ رو بهتر درک کرده باشم.راستی برای بررسی این شعر به صفحه La pomme mordue مراجعه کنید. 

این شعر مال من نیست:

 

به چشمان تو که نگاه می کنم

مردی را می بینم که از ترس دوری ها و رفتن ها

دلش نمی خواهد بگوید دوستت دارد

از این می ترسد که روزی بیدار شود

و کنارش به جای تو تنها یادی مانده باشد

و انعکاسی از صدایت که می گفتی

باید بروی

که دلت می خواهد

آسمان هر جایی را خودت

با دستانت

لمس کنی

من عاشقانه می ترسم