سیب نوشت

روز نوشت سیب گاززده

سیب نوشت

روز نوشت سیب گاززده

 Romain Rolland

یادداشتی درباره رومن رولان در شرق نوشته ام که پیش رو دارید:

 

 

در معرفى دو رمان از رومن رولان

 

مردى ، شهروند جهان

 

سعید کمالى دهقان

 

رومن رولان در ایران با نام دو کتاب «ژان کریستف و جان شیفته» شناخته مى شود و شهرتش را مدیون نگارش آن است. دو کتاب که شاید بتوان آن را یک مجموعه در نظر آورد. ژان کریستف حقیقتاً یک رمان موزیکال است. رمانى که گام ها و اصوات موسیقى را لابه لاى سطورش پنهان ساخته و هنگامى که سطر هاى آن خوانده مى شود گویى همه چیز در فضایى مه آلود فرو مى رود و تنها موسیقى به گوش مى رسد. رولان در این کتاب با زبان موسیقى سخن مى گوید و گاه که کلامش از سخن گفتن باز مى ایستد تنها مى نوازد و نت ها و اصوات موسیقى را در قالب کلمه ها و واژگان درمى آورد. موسیقى اى که گاه آدمى را به شور و هیجان وامى دارد و گاه متاثر مى سازد.
ژان کریستف موسیقیدان آلمانى است که پس از درگیرى با پلیس مجبور به ترک کشور شده و به فرانسه مهاجرت مى کند. ژان که طى دوران بلوغ فکرى اش دست خوش تحولاتى فراوان بوده و تا حدودى داراى روحى چند شخصیتى است، شخصیت اصلى و با دوامش به آرامى شکل مى گیرد و به یک ثبات معقول و منطقى مى رسد. زندگى ژان کریستف کرافت تا حد زیادى به زندگى و اندیشه هاى بتهوون، موتسارت و واگنر شبیه است اما از آنچه معلوم است ژان بیشتر به خالق خود مانند است تا به فردى دیگر. موسیقى در ژان نیاز شدیدى به دوست داشتن برمى انگیزد و کسى که خوب دوست مى دارد، دیگر کم و بیش نمى شناسد. خود را به تمامى در راه همه کسانى که دوست مى دارد ایثار مى کند. این عشق افلاطونى نصیب کسى نمى شود جز روح الیویه فرانسوى که روانش چون پناهگاهى است نرم و اطمینان بخش تا ژان سراسر هستى خود را به او بسپرد. ژان در دوستى با الیویه جهان را از منظرگاه دوست مى نگرد و هستى را با حواس دوست در آغوش مى کشد غافل از آن که طبیعت بى رحم در جدا کردن دو قلب که به یکدیگر عشق ورزیده اند هرگز عشق را در یک زمان از هر دو قلب برنمى کند بلکه چنان مى کند که یکى از آن دو زودتر از دوست داشتن باز ایستد تا همیشه آن یک که بیشتر دوست دارد فدا شود و این ژان است که هرگز نمى تواند در دوست داشتن لحظه اى به خود مجال سستى و اهمال راه دهد.
شباهت هاى زیادى بین زندگى خود نویسنده و ژان کریستف وجود دارد. براى مثال به گفته خود رومن رولان شخصیت پدربزرگ ژان تا حد زیادى شبیه به پدر بزرگ خود او بوده است. ژان شخصیت صلح جویى دارد اما الیویه تا حدى ناسیونالیست است. رولان در طول زندگى خود با فردى به نام لویس ژیله دوستى داشت که تضاد فکرى اش با او شبیه به اختلاف سلیقه هاى فکرى ژان و الیویه است. رولان به جنگ نمى رود و ژیله در مقابل در نبرد شرکت مى کند. اما جدایى خبر نمى کند. لویس در یک برهه زمانى از دوست خود جدا مى شود و باز به وى مى پیوندد. همان سرنوشتى که بر سر الیویه و ازدواجش مى آید. دوستى آن دو هیچ گاه به پایان نمى رسد و لویس پس از
۲۷ سال سکوت در نامه اى علاقه وصف ناپذیرش را به رولان یادآور مى شود. نگارش کتاب ژان کریستف هشت سال به طول انجامید و مى توان گفت که نویسنده در طول این سالیان شخصیت هاى داستان خود را به بلوغ مى رساند.
در خواندن این کتاب آدمى گاه خود را به جاى شخصیت هاى داستان مى انگارد، گاه این تصور پیش مى آید که رولان شخصیت هاى متفاوتى را در قالب یک نفر آفریده است. ژان کریستف منعکس کننده اندیشه ها و گرایشات صلح طلبانه رولان است تا جایى که جایزه نوبل ادبیاتى که به خاطر نگارش این کتاب به وى اهدا شد بیشتر جایزه صلح است تا ادبیات. رولان در این کتاب وقوع جنگ بین دو کشور آلمان و فرانسه را پیش بینى مى کند و درست دو سال پس از اتمام کتاب است که جنگ جهانى اول رخ مى دهد. ژان کریستف رمانى ده جلدى است که رولان آن را در مجله دوست قدیمى خود چالز پگى به چاپ رساند.
و اما- جان شیفته- که گویى رونوشتى دیگرى است از ژان کریستف در قالب شخصیت مونث آنت. آنت همانند ژان شخصیتى بخصوص و استثنایى دارد. شخصیتى که در مقایسه با ژان از دوام و ثبات روحى بیشترى برخوردار است. جان شیفته نیز همانند ژان کریستف نمونه کاملى است از کتابى که آن را به فرانسه رومن فلو مى نامند، چرا که هر فصلش به تنهایى ماجرایى جداگانه دارد و در عین حال مکمل جریان اصلى داستان است. داستان با گذر زمان شکل مى گیرد و آنت نیز در ذهن نویسنده به بلوغ مى رسد.
هر دو کتاب را مرحوم به آذین به پارسى برگردانده است. محمود اعتمادزاده متخلص به م.ا. به آذین از بنیانگذاران کانون نویسندگان، مترجم قدرى است که قلم شیوا و توانایش کارى در حد معجزه مى کرد. گویى که داستان را دوباره مى آفریند. ژان و آنت هر دو به همان میزان به رولان تعلق دارند که به این مترجم گرانقدر پارسى زبان. اشرافش به زبان فرانسه همچون محمد قاضى شگفت انگیز است و از ترجمه هاى بنام دیگرش مى توان به رمان روسى دن آرام اشاره کرد. او خوب با موسیقى متن کتاب هاى رومن رولان آشنا است و تلاشش در اجراى دوباره آن در قالب موسیقى پارسى و گنجاندنش در ربع پرده هاى موسیقى ایرانى تحسین برانگیز است.
رومن رولان نمرده و مرگ همان دروغ است. چرا که با عشق در تماس بود و هر چیز که با عشق تماس یابد از مرگ مى رهد. او تنها در گورستان کوچکى در قلب آنانى که دوستش مى دارند خفته است و منتظر روزى است که گودال شکافته شود و مردگان از گور هاى خود بیرون بیایند تا به عاشق و معشوقى که خاطره  شان مانند بچه اى در شکم مادر در سینه اش آرامیده است، لبخند بزند. زندگى برایش غم انگیز نبود اما ساعات غمناکى داشت و با تمام رنجى که مى کشید سعى داشت همانى باشد که باید: انسان.

بدرود جان شیفته

بدرود جان شیفتهbehazin

Adieu l'âme enchantée

 

برای پدر ترجمه ایران: محمود اعتماد زاده ( م.ا.به آذین)

 

 ای شما که باید بمیرید،بمیرید!ای شما که باید رنج بکشید،رنج بکشید!کسی برای خوشبخت بودن زندگی نمی کند.برای آن زندگی می کند که قانون مرا به انجام برساند.رنج بکشید،بمیرید.ولی آن باشید که باید باشید:انسان.

رومن رولان-ژان کریستف-ترجمه استاد به آذین

 

راستش را که بخواهید آن چنان از زندگی به آذین نمی دانستم.رویداد های ادبی و سیاسی سال های پنجاه و شصت برای نسل من ماجراهای بی معنی اند.نه از این رو  که اتفاق های بی معنایی رخ داده باشد بل از آن رو که هیچ ندیده اند و شاید هیچ نشنیده اند و تنها و تنها عکس باقیمانده ی آن دوران محصولی ست که از آن روز برایشان باقیمانده است.کتاب های بسیاری که گذشت تاریخ از قدرت اعجازشان کم نکرده و دست مایه ی پیشرفت هزاران دوستدار ادبیات و هنر امروز اند.به آذین را همه ی ادب دوستان نسل گذشته می شناسند و هیچ نیازی به معرفی اش نیست، اما امروز نسل من هیچ از به آذین نمی داند.اگر چشمان سهل انگار نسل من یارای دیدن داشته باشد که کتاب هایی از آن دوران را خوانده و گرنه که هیچ.

من به آذین را نه "از هر دری" که از ترجمه هایش می شناسم.به آذین برای من مجموعه ای ست از واژگان و عبارات پر معنا و تاثیر گذار که تاثیرش را همان موقع خواندن گذاشته است.به آذین را چون احساسی از چندین احساس درونم می بینم.چگونه مرگ یک مترجمی که نه او را دیده ای و نه زندگی اش را می شناسی می تواند تنها  به واسطه همین واژگان و عبارت مبهوتت کند و جانت را برای روزهای متمادی آشفته سازد؟برای من این پدیده خود معمای بزرگی ست.آری من به یاد نمی آورم که به آذین در چه روز و چه مکانی به دنیا آمده و تحصیلات آکادمیکش را در کدام خراب شده ی دنیا به پایان رسانده اما احساس می کنم که او را می شناسم.احساس می کنم چیزی از او بوسیله ی تک تک کلماتش وارد جان من شده و خود را به ثبات رسانده است.قیافه ی به آذین برای من آشناست انگار که سال های سالست که او را از نزدیک می شناخته ام.انگار که کلماتش سال ها پیش رخسارش را در ذهنم حکاکی کرده اند.برای شناختن کسی لازم نیست که حتما از نزدیک با او مراوده داشته باشی یا زندگی اش را از جایی خوانده باشی،گاه خواندن چندین جمله از وی تمامی اسرار و رموز درون آن فرد را برایت هویدا می سازد.به آذین از اینگونه افراد است.اما پس از خواندن زندگی نامه و شرح احوالش فهمیدم که اشتباه قضاوت نکرده ام.این فرد همانی بود که باید باشد:انسان.فوکو به چیزی معتقد است به نام "مرگ مولف" و به اعتقاد وی این اثر است که مولفش را معرفی می کند و نه این که مولف ، اثرش را.باید بگویم که این موضوع درباره ترجمه هم مصداق دارد."مرگ مترجم".آثار ترجمه شده ی به آذین به خوبی مترجمش را می شناساند."ژان کریستف" و "جان شیفته" نه تنها به پوست و استخوان رومن رولان تعلق دارند که امروز در دنیای پارسی زبان ما بیشتر به به آذین بزرگ متعلقند.کافی ست بخوانید و خود قضاوت کنید.

 

------------------------

 

عشق یک ایمان دائمی است.انسان برای آن ایمان دارد که دارد و برای آن دوست دارد که دارد و بیش از آن دلیلی نیست.

رومن رولان-ژان کریستف-ترجمه استاد به آذین

 

هیچ از اندازه بیرون است.اگر این "من" کوچک هیچ نیست،هیچ "منی" هیچ نیست.اگر آنچه من دوست دارم هیچ نیست، خود من که دوست می دارم هیچ نیستم.زیرا من اگر هستم ،جز به سبب آن چیزی که دوست دارم نیست...

رومن رولان-جان شیفته-ترجمه استاد به آذین

 

یک دوست دارم!...چه خوش آن که انسان روحی جسته باشد تا در میان آشوب توفان بتواند در دامن آن بخزد.پناهگاهی نرم و اطمینان بخش که در آن به انتظار آرامش ضربان قلب تپنده خویش نفسی برآورد! دیگر تنها نباشد،ناگزیر نباشد که با چشمان پیوسته باز و سوخته از بیدار خوابی همواره مسلح باشد ، تا سرانجام خستگی اش تسلیم دشمن شود! رفیق عزیزی داشته، سراسر هستی خود را به دست وی سپرده باشد.همچنان که او نیز همه هستی خود را به دست او سپرده است.سرانجام طعم آسایش بچشد.خود به خواب رود و او بیدار بماند.خود بیدار باشد و او بخوابد.از لذت حمایت از آن کس که مانند کودکی خردسال خود را به او تفویض کرده است، برخوردار شود.بزرگترین شادی را در آن بیابد که خود او را به اختیار وی گذارد.احساس کند که رازدارش اوست و اختیار دارش اوست.پیر و فرسوده و خسته از کشیدن بار آن همه سال های زندگی، بار دیگر جوان و شاداب در پیکر دوست زاده شود.از جهان نوگشته با چشمان او بهره مند گردد.چیزهای زیبای گذران را با حواس او در آغوش کشد، با قلب او از رخشندگی پر شکوه زیستن کام برگیرد...حتی با او رنج ببرد...آه!...حتی رنج، اگر دوستان با هم باشند، شادی است...!

رومن رولان-ژان کریستف-ترجمه استاد به آذین

 

می مانیم توی تاریکی

"می مانیم توی تاریکی" داستان کوتاهی از مجموعه "مادموازل کتی و چندی داستان دیگر" نوشته ی  میترا الیاتی است که آن را به فرانسه ترجمه کرده ام و در هفتمین شماره  ی ماهنامه ی فرانسوی "Revue de Téhéran" به همراه نقدی کوتاه به چاپ رسیده است.این داستان را به فرانسه می توانید اینجا بخوانید و نقد آن را هم به فارسی پیش رو دارید:

 

 

نقدی کوتاه بر داستان کوتاهِ :

 

می مانیم توی تاریکی؛

نوشته ی میترا الیاتی

 

·          سعید کمالی دهقان

·          saeedkd2000@yahoo.com

 

اولین سئوالی که با یک بار خواندن داستان به ذهنمان می رسد این است که چه کسی داستان را روایت می کند؟چگونه می توان راوی داستان را چرخاند رو به دیوار ،او را انداخت زمین، برداشت و گذاشت بر روی بالش؟شاید با یک بار خواندن داستان با فضای آن آشنا نشویم و مجبور باشیم چندین بار آن را از اول بخوانیم اما در نهایت در می یابیم که داستان کوتاه "می مانیم توی تاریکی" را مردی روایت می کند که داخل قاب عکسی است روی میز عسلی اتاق پسرش.مردی که شاید دیگر جز یک قاب عکس ، نشانی از او باقی نمانده است.

 

داستان یک flash fiction است و ساختار نویی دارد.نویسنده با دوری از لفاظی و به کار گیری کلمات پر طمطراق، تنها با به کار بردن ایماژهای مختلف توسط جملات کوتاه ، بی آن که به خواننده بگوید چه عکس العملی نشان دهد یا چه چیزی را احساس کند و چگونه داوری کند، معنی را القا می کند.همینگوی می گوید:

 

"آنچه آدم نیاز دارد نوشتن یک جمله ی درست و بجاست... .اگر جمله ای مزین از کار دربیاید... پی می برم که باید آن نقش مزین و زینتی یا مقرنس را از جا در بیاورم و دور بیندازم و با اولین جمله راست و بجا و اخباری کار را شروع کنم.بی آن که به خوانندگان بگویم چه عکس العملی نشان دهند،چه چیزی احساس کنند،چگونه داوری کنند و بگذارم تصاویر خود معنا را القا کنند.اگر کنش به درستی و دقت ارائه شود و تنها عناصر اصلی به کار گرفته شود ؛ در این صورت خواننده، بی آن که به او گفته شود ، همان احساسی را بروز می دهد که نویسنده خواهان آن است."

 

میترا الیاتی نیز با پیروی از ادبیات آووانگارد تلاش می کند  اصول همینگوی را در داستان های کوتاهش رعایت کند و با ایجاد فضایی خواننده را نیز در روند شکل گیری معنا در داستان هایش شریک  خود کند، به او اجازه داوری بدهد  و احساس خود را بر خواننده تحمیل نکند.فضایی خلق می شود و خواننده اگر به اندازه کافی هوش و ذکاوت داشته باشد، معنای حقیقی را حس می کند.در داستان "می مانیم توی تاریکی" علاوه بر معنا،سختار داستان نیز پنهان است و خواننده در درجه اول باید فضای داستان را توسط نشانه ها پیدا کند تا در گام بعدی بر مفهوم آن چیره شود اما خواننده آن قدر درگیر و حتا مجذوب فرم جدید داستان می شود که مجال کند وکاو مفهوم را از دست می دهد.این که داستان به طور رمزآلودی از زبان قاب عکس بیان می شود ، موضوع جالبی است اما داستان مفهوم مهمتری را در خود جای داده است که شیفتگی بیش از حد به ساختار داستان ، آدمی را از معنای آن غافل می دارد.مردی مرده است و همسرش در عین داشتن فرزندی خردسال با شخص دیگری ازدواج کرده است و پسر راضی به پذیرفتن پدرخوانده ی جدید خود نمی شود.مرد داخل قاب عکس همیشه خندان است ، چرا که عکاس هنگام گرفتن عکس از او خواسته بود لبخند بزند و او هم در سکوتی مبهم، خندیده بود، اما معلوم نمی شود که از روی آرامش لبخند زده یا دلی خونین داشته است و لبی خندان.مرد همسرش را هنوز دوست می دارد و قبل از آن که زن اتاق را ترک کند می خواهد بگوید:"نرو" ، اما زن با بی تفاوتی کامل هنگام برداشتن کتاب از روی میز، عکس را زمین می اندازد و با این کار پیش از آن که قاب عکس را شکسته باشد ، قلب مرد داخل قاب را می شکند.البته با ترجمه داستان از زبان فارسی به فرانسه ناخودآگاه داستان یک درجه آشکار می شود چرا که مونث و مذکر بودن ضمایر جایگاه زن و مرد را لو  می دهد اما در فارسی به خاطر نبود چنین محدودیتی با یک بار خواندن داستان به دشواری می توان فهمید چه کسی داستان را روایت می کند و چه کسی با همان پیراهن سرخابی می آید تو.

 

"می مانیم توی تاریکی" یکی از هفت  داستان کوتاه مجموعه ی "مادموازل کتی و چند داستان دیگر" نوشته میترا الیاتی است.این مجموعه جایزه بهترین مجموعه داستان سال هشتاد هوشنگ گلشیری و جایزه بهترین مجموعه داستان سال هشتاد خانه داستان را از آن خود کرده است.میترا الیاتی داور پنجمین دوره ی جشنواره کتاب سال هوشنگ گلشیری است و تا به حال داوری چندین جشنواره داستان نویسی کشور را بر عهده داشته است.او تلاش می کند تا از به کار گیری فانتزی های دروغین در داستان هایش خودداری کند و از توصیف های زائد و بی مورد دوری می کند و ترجیح می دهد با خلق فضایی خواننده ی داستان هایش را به دنیایی نو ببرد تا خود خواننده به قضاوت بنشیند و خود احساس کند و سعی می کند حسی را بر خواننده دیکته نکند.راوی چندین داستان مجموعه "مادموازل کتی و چند داستان دیگر" جنس مذکر است.الیاتی برای ادبیات جنسیت تعیین نمی کند و وظیفه ادبیات را خلق آثار ادبی می داند. وی به خصوصیات و ویژگی های زن در جامعه ایرانی نگاه دقیقی دارد و در آثارش به این موضوع  نیز اشاره کرده است.الیاتی بیشتر علاقمند است تا با زبان نشانه و ایماژهای کوتاه ، دنیای رمزآلود داستان هایش را خلق کند."می مانیم توی تاریکی" در میان داستان های دیگر این مجموعه ساختار منحصر به فردی دارد و شبیه یک عکس زیباست.البته عکسی از یک نقاشی.نقاشی ای به سبک مدرن  که رنگ آب در آن خاکستری رنگ شده است و توی تاریکی مانده است. میترا الیاتی هم اکنون مجموعه داستان"کافه پری دریایی" را آماده چاپ دارد.

 

 

چند تا پیشنهاد:خوبی خدا

اول این که مصاحبه گاردین رو با زبیگنیف پرایزنر ترجمه کردم و تو شرق چاپ شده که اگه خواستید بخونید.

دوم این که یکی از مقالاتم به نام رومن رولان شهروند جهان تو سایت ادبی میترا الیاتی ، جن و پری ، منتشر شده که خواستید بخوانید.

سوم این که امیر مهدی حقیقت یک مجموعه داستان ترجمه کرده به نام خوبی خدا که شامل ۹ داستان کوتاه است و همه ی آن ها را ظرف ۶ سال گذشته از لا به لای نشریات ادبی آمریکا از جمله نیویورکر و آتلانتیک برگزیده.داستان هایی از جامپا لاهیری ، کارور، موراکامی ، الکسی و همن تو این مجموعه است.این کتاب رو می تونید تو غرفه نشر ماهی نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بخرید.خوبی خدا همزمان با چاپ چهارم مترجم دردها و چاپ سوم همنام نوشته جامپا لاهیری و ترجمه امیر مهدی حقیقت عرضه می شود.

چهارم این که من طعم گیلاس عباس کیارستمی رو ندیده بودم و چقدر زشته که آدم حتا یک کار هم از کارگردان مطرح کشورش که اولین جایزه کن رو هم نصیب ایران کرده ندیده باشه.البته دیدن فیلم رو مدیون صدقه سر ژولیت بینوش هستم.فیلم زیبایی بود و جالبیش این که تا 5 دقیقه پایان هیچ موسیقی تو این فیلم به کار گرفته نشده بود و فقط چند لحظه پایانی موسیقی داشت.کیارستمی برای فهموندن منظورش سگ دو نزده بود.اما چند تایی هم ایراد دیدم.منتقد سینمایی هم نیستم و یک بیننده معمولی هستم.این که کیارستمی تو بیشتر فیلم هاش از بازیگر حرفه ای استفاده نمی کنه فوق العاده ست اما این که از یک آدم معمولی بخواد ژست بگیره یک کم جور درنمیاد و من احساس کردم مثلا به سرباز توی فیلم گفته که چه ژستی بگیره و یک کم صحنه لو رفته بود و همینطور تو دیالوگ های سرباز.شاید اگه دست سرباز بدبخت رو باز میذاشت بهتر از آب در میومد و این مورد جز اشکالاتیه که فرانسوی های کن عمرا بتونن بفهمن چون کاملا بومیه.اما فیلم واقعا عالیه و ببینیدش اگه ندیدید.

 

مقایسه ترجمه شاملو و به آذین از دن آرام

مقایسه ترجمه شاملو و به آذین از دن آراممترجم

میخائیل شولوخف

 

اگر به ترجمه علاقمندید و آن را تخصصی دنبال میکنید حتما نام فصلنامه مترجم را شنیده اید.یک قسمتی هست در این نشریه به نام نمونه ترجمه که در شماره 41 پائیز 84 دن آرام ترجمه شاملو را با ترجمه به آذین مقایسه کرده است.قسمتی از آن را بخوانید:

 

شاملو-

پچپچه افتاد تو خوتور که زن پراکوفی جادو جمبل می کند.آستاخوف Astaxof ها – که نزدیک کورن پراکوفی می نشستند – عروس شان خدا را گواه گرفت که روز عید تثلیث پیش از روشن شدن هوا زن پراکوفی را دیده که با سر لخت و پای برهنه آمده بوده تو مال خانه شان داشته گاوشان را می دوشیده:از همان وقت گاوه شیرش خشکیده پستان اش شد قد مشت یک بچه و چند روز بعد هم سقط شد.

به آذین-

در دهکده زمزمه برخاست که زن پروکوفی جادوگر است.عروس آستاخوف Astakhov (خانواده آستاخوف نردیکترین همسایه پروکوفی بودند) قسم میخورد که روز دوم عید تثلیث پیش از برآمدن آفتاب زن پروکوفی را دیده است که با سر و پای برهنه گاوشان را می دوشد.از آن روز باز ، پستان گاو پژمرده گشت و باندازه مشت یک بچه شد و حیوان از شیر افتاد و بزودی مرد.

 

دکتر علی خزاعی فر در مقایسه این دو ترجمه در مجله مترجم آورده:

"در مورد تسلط شاملو بر زبان کوچه تردیدی نیست.در مورد غنا و زیبایی زبان کوچه هم تردیدی نیست، اما زبان کوچه بعدی خاص از ابعاد زبان فارسی است و هیچ دوستدار فارسی هر قدر هم متعصب باشد نمی تواند به این بعد به بهای بی اعتنایی به سایر ابعاد اولویت بدهد.در ادبیات بعد محاوره و بعد رسمی متمایزند و هر یک مقام یا به تعبیر زبانشناسان نقش یا کارکرد خاصی دارند.در مورد صورت املای کلمات چه اشکالی دارد که کلمه ای صورت گفتاریش با صورت نوشتاریش متفاوت باشد.این امر منحصر به زبان فارسی نیست.آن صورتی از کلمات که مردم به کار می برند در مقام گفتار درست است اما در مقام نوشتار نادرست است.چرا باید به یکی از این دو صورت اولویت بدهیم یا بخواهیم این دو صورت را به یکدیگر نزدیک کنیم؟

زبان محاوره و زبان رسمی فقط از حیث املای کلمات متمایز نیستند بلکه از حیث انشای کلمات نیز متمایزند.زبان محاوره هم کلمات و تعبیرات و هم نحو خاص دارد که آن را از زبان رسمی متمایز می کند.در عموم آثار ادبی میان زبان آدمهای داستان در گفتگوها و زبان راوی توصیف ، تمایز وجود دارد، اما شاملو بین این دو تمایزی قائل نشده است.محاوره ای ترجمه کردن گفتگوها کاملا پذیرفتنی است اما آنجا که نویسنده سخن می گوید ، مقام ، مقام روایت است نه مقام گفتگو و شان زبان ایجاب می کند که زبان ، رسمی باشد."

و در جای دیگر هم می گوید:

"دیدگاه نادرست شاملو در مورد زبان ، در ترجمه ترانه های کتاب نیز دیده می شود.در ترجمه ترانه ها کاملا آشکار است که قافیه بر شعر تحمیل شده است.از آن گذشته ترانه ها به گویش تهرانی ترجمه شده است.وجود کلماتی از گویش تهرانی در ترانه ای روسی چه احساسی در خواننده ایجاد می کند؟"

 

و حالا قسمتی از  گفته های هادی چپردار از ماهنامه هفت را که در پاسخ به نامه من و دفاعم از رومن رولان و دفاعم از ترجمه به آذین از کتاب رولان یک هو آمده و بحث شاملو را می کشد وسط بخوانید که البته در شماره نوروزی 85 مجله هفت به چاپ رسیده است:

"در ضمن این را هم بدانید که مترجمی که شما با اعتماد به نفس کامل  و اعطای حق قضاوت تخصصی درباره ترجمه به خود ، کارش[منظورشان کار به آذین است ‍‍‍‍‌‌]  را تا عرش بالا برده اید،نزد کسانی که درباره ترجمه می دانند ، ابدا آن جایگاهی را که خیال می کنید ندارد.شاملو زمانی در کتاب جمعه درباره دو ترجمه دیگر او [منظورشان به آذین است ‍‍‍‍‌‌] ‌مقاله ای نوشته بود و اصلا همین به آذین بود که سبب شد ( به شیوه عدو شود سبب خیر) شاملو کار و زندگی اش را رها و دن آرام را ترجمه کند.کاری با خرده گیری های شاملو به کار به آذین درباره ترجمه ندارم... "

 

و بد نیست به قسمت کوتاهی از مقاله ام در مورد ترجمه به آذین از کارهای رومن رولان توجه کنید:

"هر دو کتاب را به.آذین به پارسی برگردانده است.محمود اعتمادزاده متخلص به م.ا.به آذین از بنیان گذاران کانون نویسندگان- مترجم قدریست که قلم شیوا و توانایش  معجزه می کند.او داستان را دوباره می آفریند.ژان و آنت هر دو به همان میزان به رولان تعلق دارند که به این مترجم گرانقدر پارسی زبان.اشرافش به زبان فرانسه همچون محمد قاضی شگفت انگیز است و از ترجمه های  به نام دیگرش می توان به رمان روسی دن آرام اشاره کرد.او خوب با موسیقی متن کتاب های رومن رولان آشناست و تلاشش در اجرای دوباره آن در قالب موسیقی پارسی  و گنجاندنش در ربع پرده های موسیقی ایرانی تحسین برانگیز است."

 

من در مورد ترجمه شاملو و به آذین از دن آرام قضاوتی نمی کنم چون صلاحیتش را ندارم و به علاوه هنوز آن دو را کامل نخوانده ام.اما خب قصد من این بود اگر احیانا با مجله مترجم آشنا نیستید آشنا شوید و آقای چپردار عزیز تصور نکنند که به آذین نزد آن هایی که به ترجمه تخصصی نگاه می کنند جایگاه ندارد و بگویم کار به آذین در ترجمه کارهای رومن رولان از نظر من حرف ندارد و نوروزتان خجسته.

 

چرا نمایشنامه بخوانیم؟Edward Albee
ادوارد آلبی

ترجمه:سعید کمالی دهقان

 

اشاره- ادوارد آلبی ، نمایشنامه نویس معاصر آمریکایی، در سال 1928 میلادی چشم بر جهان گشود.او که در مدرسه شاگردی بازی گوش بود چندین بار از مدرسه اخراج گردید و در سال 1958 اولین نمایشنامه ی جدی خود را به نام داستان باغ وحش نوشت و تا به حال موفق به دریافت سه جایزه پولیتزر شده است.معروف ترین اثر وی چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟ ( 1962) نام دارد و بسیاری سبک نمایش های او را بین رئالیسم و سورئالیسم می دانند ، آثارش را هم ردیف آثار نمایشنامه نویسان اروپایی چون ژان ژنه و ساموئل بکت قرار می دهند و او را پیش رو مکتب پوچ گرایی در آمریکا می شناسند.وی از سال 1989 تا 2003 در دانشگاه هوستون تدریس کرده و عمرش را در راه رشد و توسعه آموزش تئاتر در آمریکا سپری کرده است.او آثارش را تلاشی می داند در راستای مبارزه علیه چیرگی ارزش های ساختگی بر ارزش های واقعی جامعه و محکومیت خودستایی و خشونت و پوچی ، و ایستادگی دربرابر  فراز و نشیب های زندگی.

 

 

وقتی نمایشی به روی صحنه می آید و توسط بازیگران اجرا می شود ، هویتی مستقل پیدا می کند و به سختی می توان گفت همان چیزیست که منظور نویسنده ی نمایشنامه بوده است. اجرا تنها تفسیر خاصی از نمایشنامه را ارائه می دهد و برداشت ما از نمایش نیز خود تفسیر دیگریست و در واقع ما بطور غیر مستقیم و با دو واسطه با متن اصلی ارتباط برقرار می کنیم و ممکن است با منظور اصلی نویسنده فاصله چشم گیری گرفته باشیم.البته خواندن نمایشنامه نیز  تفسیر شخصی ما از متن است اما در این حالت تعداد واسطه ها کاهش می یابد و از میزان تاثیر عوامل خارجی بر برداشت ما از نمایشنامه کاسته می شود.

 

گاه اجرایی ، نمایش را بهتر یا بدتر از آن چه که هست نشان می دهد.وقتی داور مسابقه ی نمایشنامه نویسی هستم به داوران توصیه می کنم متن نمایشنامه ها را بخوانند و اگر اجرا را دیده باشند تاکید بیشتری خواهم کرد.اغلب اوقات متن نمایش را بسیار بهتر از اجرای آن یافته ام  یا متوجه شده ام کارگردان ، نمایشی را بهتر از آن چه نوشته شده به اجرا در آورده است.امروزه مشکل تئاتر بیشتر شده و به اشتباه تصور می شود که اجرا ، خود آفرینشی دوباره است حال آن که به نظر من اجرای صحیح آنست که تاثیر عوامل خارجی چون  بازی بازیگران و کارگردانی و طراحی و حتا متن نمایشنامه به صفر برسد تا با نیت واقعی نویسنده روبرو شویم.کارگردان بی آنکه نظر نویسنده را جویا شود متن را اضافه و کم می کند ، تغییر می دهد و برداشت شخصی خود را به اجرا در می آورد.

 

روزی با رهبر ارکستری صحبت می کردم. قرار بود قطعه ای را با گروهش اجرا کند . من اتفاقا آهنگ ساز آن قطعه را می شناختم و او را تحسین می کردم و مشتاق بودم زودتر از اجرا آن را بشنوم.رهبر ارکستر نت قطعه را به من داد و گفت که چرا آن را در ذهنم نمی خوانم؟من موسیقی نمی دانستم و نمی توانستم آن را بخوانم اما اگر باموسیقی آشنا بودم ، به راحتی می توانستم پیش از اجرا آن را در ذهنم اجرا کنم و نگران این هم نباشم که اجرای نوازندگان خوب خواهد بود  یا نه ، بلکه خود قطعه را بی تاثیر از عوامل خارجی و کیفیت اجرا می شنیدم.شباهت زیادی بین این موضوع و خواندن نمایشنامه وجود دارد.وقتی کسی نمایشی را می خواند می تواند آن را همان طور که نویسنده دیده و برداشت کرده است بدون دخالت عوامل صحنه و کاگردان ببیند و در ذهنش اجرا کند و در حقیقت با اجرایی دست اول و واقعی روبرو شود.وقتی رمانی می خوانید و نویسنده غروب آفتابی را توصیف می کند ، شما فقط کلمات را نمی خوانید بلکه آنچه را کلمات به تصویر می کشند می بینید و اگر نویسنده گفتگویی را نوشته باشد ، شما هنگام خواندن  گفتگو آن را می شنوید.روند اجرای نمایش در ذهن نیز به همین ترتیب صورت می گیرد. به راحتی می توان نمایشنامه ای را همچون رمان در ذهن اجرا کرد.پیش از آنکه نمایشنامه هایم به اجرا دربیاید شکسپیر و چخوف می خواندم و وقتی اجرای آن ها را می دیدم  با چیز متفاوتی روبرو می شدم که با نمایشنامه اصلی متمایز بود.

 

هر چه بیشتر نمایشنامه خوانده ام مهارتم برای اجرای ذهنی آن ها بیشتر شده است و بیشتر ایمان آورده ام که هیچ اجرایی ، نمایشنامه خوبی را بهتر از آن چه که هست به تصویر نخواهد کشید و همیشه عواملی چون ناآشنایی بازیگر با متن اصلی و تفسیر ما از نمایش در جایگاه مخاطب ، تاثیر بسزایی در اجرا می گذارند و فاصله آن را با متن اصلی نمایشنامه بیشتر می کنند.

 

 

 

ما می میریم

تا عکاس "تایمز" جایزه بگیرد

 

افغانستان

 

ما می میریم

تا شاعران بیمار شعر بگویند

ما می میریم،بازی قشنگی است

وقتی مادر پوتین افسر جوان را لیس می زند

و روزنامه ها هی عکس پدر را می نویسند

                                                     کنار آدم های مهم

هر شب هزار بار عروس می شود

و خواهرم هزار بار جیغ می کشد

هزار بار بازی قشنگی است

                                  کارگران ساعت یازده احساساتی

می شوند

فردا همه به خیابان می

                                ریز

                                     ریز

                                          می کنند پارچه های رنگی را

 

آواز می خوانند

می رقصند

و البته شعار می دهند

 

ما می میریم

   تا عکاس "تایمز" جایزه بگیرد

 

 

شعر فوق سروده ی سید الیاس علوی شاعر افغان است که به حقیقت سیلی محکمی بر گوش آنانی می زند که هنر دروغ عرضه می کنند و آوازه ی کاذبشان جهان را پر کرده از قیل و قال ، اما چیزی از راستی و صداقت در اعماق وجودشان دیده نمی شود.آری آنان که شعر دروغ می سرایند.روشنفکرانی که شعر را دستمایه ی تفریحشان کرده اند و صداقت را در هنرشان لگدمال می کنند.آنانی که منادیان دروغین صلح و آرامش اند اما حقیقت را سال هاست که فراموش کرده اند.

نشریه "فرخار" که توسط خانه ادبیات افغانستان منتشر می شود هم اکنون سومین شماره خود را زیر چاپ دارد و امید است تا اواخر اسفند در دسترس عموم قرار گیرد.خانه ادبیات افغانستان تا به حال سه کنگره ی شعر و قصه جوان افغانستان در ایران برگزار کرده است."فرخار" نام منطقه ای در شمال شرقی افغانستان است.این واژه بار ها در اشعار شعرای کلاسیک افغانستان چون منوچهری دامغانی آمده است.به راستی شعر و ادبیات افغانستان چقدر با شعر و ادبیات ما پیوند خورده است تا جایی که می توان گفت اگر افغانستان را در نظر نگیریم شعر و ادبیات پارسی گنجینه ی گرانبهایی را از دست می دهد.این شعر برنده ی جایزه ی"شب های شعر شهریور" ایران و برنده ی جایزه "جشنواره سوم قند پارسی" افغانستان شده که در شماره دوم "فرخار" به چاپ رسیده است.

 

نقد و بررسی مترجم درد ها

نقد و بررسی "مترجم درد ها"interpreter of maladies

نوشته:جامپا لیری   Jhumpa Lahiri

ترجمه:امیر مهدی حقیقت

 

به کجا چنین شتابان؟بمانید و دردهای همدیگر را ترجمه کنید ، شاید بتوانید برای درمان دردها از کسی یاری بگیرد و مرهمی باشید برای دل رنج دیده ی دردمندان."مترجم دردها " نام کتابیست از جامپا لیری نویسنده ی هندی تبار ایالات متحده ی آمریکا که جایزه پولیتزر (Pulitzer) ادبی سال 2000 را از آن خود کرده و توسط امیر مهدی حقیقت به فارسی برگردانده شده است.کتاب شامل مجموعه ی نه داستان کوتاه است که هر کدام دردی از جامعه بشری را در قالب خانواده های مهاجر هندی مقیم خارج نشان می دهد.رنگ و بوی هند میان تک تک سطر های این کتاب نهفته است و از هر گوشه آن نجوایی به گوش می رسد از آدم هایی که هنوز زنده اند و طبیعت بی رحم، انسانیتشان را به یغما نبرده است.آدم هایی که هنوز معنای محبت و خانواده و زندگی را فراموش نکرده اند و با آنکه از اصل خویش دور مانده اند هنوز سودای وصل را در سر دارند."مترجم دردها" تنها کتابی از جرگه ی ادبیات مهاجرت نیست بلکه رمزهایی از دنیای روزمره ی خانواده و محبت و درد را در خود نهفته دارد و همان طور که از جلد کتاب هویداست  زوج - شمع های بشریت با تمام پیچیدگی ها و مشکلاتشان در زندگی می سوزند و می سازند.

امیر مهدی حقیقت با به کار گیری واژه ها و عبارت های ظریف متن به ظاهر ساده ی داستان را از زیبایی قابل تحسینی برخوردار کرده است.حقیقت در این کتاب با پس و پیش کردن ساختار جمله سعی در حفظ ساختار زبان فارسی و نشکستن عبارات و افعال دارد و بدین وسیله  جملات را به بیان محاوره ای تبدیل کرده  و در عین حال ساختار زبان فارسی را نیز رعایت کرده است.وی با به کار گیری واژه ها و اصطلاحات روزمره ی ظریف و مناسب متن داستان را جذاب تر کرده است و از استفاده کلمات نامتعارف و نامانوس خودداری کرده و برای نمونه عبارت "چو افتاده" را به "شایع شده" ترجیح داده است. قسمتی از ترجمه وی را در داستان موضوع موقت (A Temporary Matter) که به نظر من یکی از داستان های موفق این سری به حساب می آید با متن اصلی مقایسه می کنیم:

 

 

شوکومار به اندازه ی شبا در هند زندگی نکرده بود.پدر و مادرش ، که ساکن نیوهمپشایر بودند،بدون او می رفتند هند.اولین بار نوزاد بود که او را برده بودند و چیزی نمانده بود از اسهال خونی تلف شود.پدرش که آدم دلشوره ای و حساسی بود از ترس این که مبادا باز بلایی سر بچه بیاید ، دیگر او را با خودشان نمی برد، و هر دفعه می سپردش دست خاله و شوهر خاله اش در گنکور.بزرگ تر هم که شد، خود شوکومار ترجیح داد تابستان ها به جای رفتن به کلکته برود اردو و با بستنی دلی از عزا در بیارد.سال آخر،بعد مرگ پدرش بود که هند کم کم برایش جذاب شد و مثل هر موضوع دیگری تاریخ این کشور را در کتاب های دانشگاهی مطالعه کرد.حالا دلش می خواست خودش هم از دوران بچگی توی هند خاطره ای می داشت.

 

Shukumar hadn't spent as much time in India as Shoba had. His parents, who settled in New Hampshire, used to go back without him. The first time he'd gone as an infant he'd nearly died of amoebic dysentery. His father, a nervous type, was afraid to take him again, in case something were to happen, and left him with his aunt and uncle in Concord. As a teenager he preferred sailing camp or scooping ice cream during the summers to going to Calcutta. It wasn't until after his father died, in his last year of college , that the country began to interest him, and he studied its history from course books as if it were any other subject. He wished now that he had his own childhood story of India.

 

 

پاراگراف فوق تصادفی انتخاب شده است.استفاده ی عبارت " بدون او می رفتند هند" به جای "بدون او هند می رفتند" نمونه ای از تغییر ساختار جمله به جای ساختار زبان و به کارگیری "تلف شود" به جای "بمیرد" و یا "دلش می خواست" به جای "آرزو  می کرد" نمونه ای از استفاده عبارات ظریف و روزمره ای ست که به زیبایی متن افزوده است.اما اگر نقد موشکافانه ای داشته باشیم استفاده از "دلشوره ای" شاید زائد و نامانوس و استفاده از "با بستنی دلی از عزا در بیاورد" از "با بستنی دلی از عزا دربیارد" مناسب تر باشد.

جامپا لیری بیشتر کلاسیک می نویسد.مایل است شخصیت های داستان هایش را به خوبی بشناساند و ذهنیت آن ها را معرفی کند حال آن که نویسنده درست است که خود خالق شخصیت های داستان هایش است اما نمی تواند در عین حال بر تمامی شخصیت های آن تسلط داشته باشد.داستان های غیر کلاسیک به خصوص داستان های غربی دیگر به اسلوب کلاسیک احترام نمی گذارند ، آغاز و پایانی تعریف نمی کنند و خصوصیات و احساسات تمام شخصیت هایشان را توضیح نمی دهند.اثر ادبی همچون دیگر آثار به هنگام زاده شدن هویت مستقلی پیدا می کند پس الزاما نویسنده بیشترین تسلط را بر احساسات و ذهنیات شخصیت هایش ندارد.با آن که لیری برای تعدادی از داستان های این مجموعه، پایانی در نظر نگرفته اما با این حال سعی در کلاسیک نوشتن و توضیح و شرح ماجراها و وقایع دارد. اصرار لیری برای به پایان رساندن داستان "سومین و آخرین قاره" نمونه ای از این ماجراست.

گاه توصیفاتی می کند که وجود آن ها لازم نیست و بیشتر ترجیح می دهد که مخاطب نوشته هایش عامه مردم باشند تا کسانی که به ادبیات حرفه ای می نگرند.امیر مهدی حقیقت هم به ظاهر چنین تمایلی از خود نشان می دهد و شاید این موضوع خود مزیتی باشد ، همانطور که هم اکنون شاید هنر مدرن و تابلوی پیکاسو به هنر رنسانس و تابلوی رافائل ترجیح داده شود ، تمایل به نگارش مدرن از کلاسیک بیشتر است اما در هر صورت این بدان معنا نیست که پیکاسو هنرمند تر باشد و یا نویسندگان اگزیستانسیال ادبی تر می نویسند.همینگوی در هر صورت همینگوی باقی می ماند.

لیری داستان هایش را زیاد هندی کرده است و گاه تکرار در این زمینه لزومی نداشته.برای نمونه "کفش در آوردن هندی ها در خانه" را چندین بار تکرار می کند که البته با آن که این موضوع برای شناساندن فرهنگ و آداب هندی مفید است اما بعضی عبارات و آداب خاص و تکرار آن ها داستان را از داشتن مخاطب جهانی باز می دارد.یکی از داستان هایی که تقریبا مدرن نوشته شده و زیاد هم کلاسیک نیست و به آداب و رسوم هندی هم متعادل پرداخته ، همان داستان اول کتاب یعنی "موضوع موقت" است.

به هر حال این همه بخاطر جذابیت و موفقیت این کتاب است و از زیبایی و ظرافت آن ذره ای کم نمی کند بلکه آدمی را بیشتر مشتاق کرده تا از دنیای اسرار آمیز آن که همانند نقوشی روی دست بر جلد کتاب آمده خبردار شود.این کتاب شما را وسوسه می کند با یک آدم هندی معاشرت داشته باشید. جامپا لیری چهار سال پس از این کتاب اولین رمان خود را به نام همنام منتشر کرد که امیر مهدی حقیقت ترجمه همنام را نیز در سال ۸۴ توسط نشر ماهی به چاپ رساند.امیر مهدی حقیقت در وبلاگ خود به بحث ترجمه نگاهی تخصصی دارد.برای دسترسی به وبلاگ وی بر روی این لینک کلیک کنید.

اعتراف نامه داریوش آشوری

 

«فارسی دری» یا فارسی «دری- ‌وری»؟

 

تقریباً یا تقریبن یا به تقریب؟


آدم گاهی جو گیر می شود.فقط بعضی ها یک کم زیاد و بعضی ها یکم کم.من هم با دیگران فرقی ندارم.از چندی پیش دیدم که حتی را حتا می نویسند و از آن جا که احساس کردم روشنفکران شرق نویس و نشرهای معروف از این شیوه استفاده می کنند من هم جو گیر شدم و چون آن کلاغ راه رفتن خود را نیز فراموش کردم و ازخودم هم رسم الخط اختراع نمودم و برای مثال تقریبا را تقریبن نوشتم که به ظاهر قبل از من هم جماعت ضالینی بوده اند که از این امر تبعیت کرده باشند.البته قضیه ی حتی فرق می کند و نوشتن آن بصورت حتا صحیح تر است اما تلنگری خورد و تا حدی متوجه ماجرا شدم و خواستم هم اعترافی باشد و هم به دوستانی که همین سوال برایشان مطرح است نشانی از خانه ی دوست بدهم.داریوش آشوری مترجم ، محقق و زبان شناس نام آشنایی ست که نیاز به معرفی ندارد و مطلبی در پاسخ به این موضوع در وبلاگ خود آورده است که کافیست این جا را کلیک کنید.

یک مشت تمشک - انیاتسیوسیلونه و بهمن فرزانهBahman Farzane

این مرد یک کم ایتالیایی به نظر نمی رسد؟

 

راستش را بخواهید هم بخاطر اینکه نان و شراب را خیلی شنیده بودم  و هم اینکه از بهمن فرزانه ترجمه ای نخوانده بودم تصمیم گرفتم کتاب یک مشت تمشک نوشته انیاتسیوسیلونه را باترجمه بهمن فرزانه شروع کنم و تا همین الان پنجاه صفحه به پایان کتاب مانده است.البته بهمن فرزانه ظاهرا بخاطر ترجمه صد سال تنهایی مارکز حسابی معروف شده است اما من که این کتاب را با ترجمه شخص دیگری خواندم و ار ترجمه فرزانه مستفیض نشدم اما باید بگویم از ترجمه این کتاب اصلا راضی نیستم.شاید تقصیر نویسنده هم باشد و بقول خود فرزانه سیلونه تو ایتالیا هم نویسنده درجه سه،چهار محسوب میشه اما به هر حال این دلیل هم دلیل کشکیست چون رومن رولان هم تو فرانسه نویسنده درجه سه به حساب میاد اما به ظاهر فرانسویا خنگ تشریف دارند.خلاصه مثلا تو صفحه 39 ترجمه کرده :کسی می خندد که آخر سر بخندد.که به نظر من بهتر بود بنویسه:شاهنامه آخرش خوشه.یا مثلا بنویسه کسی بهتر می خندد که .... .خب من این اصطلاح را در ایتالیایی نمیدانم اما فرانسه آن با همین ترجمه لفظی در پارسی به ضرب المثل شاهنامه آخرش خوشه بر میگرده که ظاهرا تو ایتالیایی هم لفظ اصطلاح همان است و ترجمه از این قرار.خب در زیر گوشه ای از مصاحبه شرق با فرزانه را که سال گذشته انجام شده آوردم.

 

-شما دو رمان روباه و گل هاى کاملیا، و یک مشت تمشک از سیلونه را هم در همان سال ها ترجمه کردید. اتفاقاً سیلونه نویسنده اى بود که به شدت ستایش مى شد و آن مولفه هاى سیاسى درون آثارش عامل مهمى در خوانده شدن آثارش بود. چه شد که این رمان ها از این نویسنده ایتالیایى را ترجمه کردید، آیا به نگاه او اعتقاد داشتید و یا مسئله چیز دیگرى بود؟ اصولاً سیلونه در ادبیات ایتالیا چه جایى دارد؟
این دو کتاب، تنها کتاب هایى بود که من سفارشى ترجمه کردم، چون من همیشه خودم کتاب براى ترجمه انتخاب مى کنم. این دو کتاب در واقع به خاطر شهرت نان و شراب، ترجمه شد. دو کتاب بسیار بد که خیال مى کردم، فراموش شده اند! اما مى بینم این طور نیست. بعضى از نویسنده ها هستند که یک یا دو کتاب خوب دارند، اما فکر مى کنند همه آثارشان عالى است. خیلى کم مى شود نویسنده اى را پیدا کرد که همه آثارش عالى باشند. به هر حال من نه در آن سال ها و نه امروزه، هیچ گاه این نویسنده را دوست نداشتم. در ادبیات ایتالیا هم سیلونه در حد یک نویسنده درجه چهار و کم ارزش است.

 زندگینامه بهمن فرزانه از زبان خودش در همان روزنامه شرق:

 من در سال ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمده ام، که البته در کتاب هاى اخیرم، یک سال من را جوان کرده اند! بعد از اتمام تحصیلات دبیرستان در تهران، براى ادامه تحصیل عازم رم شدم، چهار سال در مدرسه مترجمى سازمان ملل و دو سال هم در دانشکده ادبیات درس خواندم. البته یک سال هم در یک مدرسه اى که آن زمان وجود داشت و حالا از بین رفته است، درباره تئاتر، سینما و دیالوگ نویسى سینمایى تحصیل کردم. من از ۱۹۵۹ ساکن ایتالیا هستم و به ندرت هم به ایران سفر مى کنم.

 نظرش در مورد آثار ماکز باز از همان مصاحبه:

البته به نظر من در بین آثار مارکز تنها صد سال تنهایى و عشق در زمان وبا خیلى عالى هستند، بقیه کتاب هایش چون که مارکز است خوانده مى شوند و خیلى خوب نیستند. مثلاً در همین پاییز پدرسالار که بلافاصله بعد از صد سال تنهایى نوشته است. به نوعى نمى دانسته چه کند و مثلاً پاراگراف نگذاشته است و کتاب را به کارى خسته کننده تبدیل کرده است.

 

که البته شرمنده ام با نظر استاد فرزانه در مورد پاییز پدرسالار موافق نیستم و اصلا پاراگراف بندی ها بالقصد آن گونه نوشته شده اند.